روزشمار عملیات های دفاع مقدس

نوار زمان هشت سال جنگ تحمیلی

کد خبر : 50504
تاریخ خبر : 1399/07/12-11:18
تاریخ به روز رسانی : 1399/07/12-11:23
تعداد بازدید : 84
نسخه قابل چاپ

خاطراتی از جانباز سرافراز جنگ، مسعود نعمتی

بچه نظام آباد تهران است و حالا در منطقه بازی شیخ مشهد زندگی می کند؛ جایی که یکی از مراکز محرومیت است. سال 65 که نوجوانی پانزده ساله بود، به عنوان نیروی عادی در جبهه ها شرکت کرده و دِین خود را به انقلاب ادا نموده است و امروز نیز در جنگ با سختی های زندگی است و دست این و آن را می گیرد. یکی از اتاق های همان خانه کوچک را به حسینیه بدل کرده که پاتوق هیئت جوان های محل است. لوطی منش است و بسیار شوخ که از هم کلامی با او خسته نمی شویم. خاطراتش شنیدنی است. کم نیستند از این آدم ها که روزگاری آمده اند و فداکاری کرده اند و امروز خبری از آن ها نداریم. کافی است بگردیم و بپرسیم تا...

خاطراتی از جانباز سرافراز جنگ، مسعود نعمتی
بچه نظام آباد تهران است و حالا در منطقه بازی شیخ مشهد زندگی می کند؛ جایی که یکی از مراکز محرومیت است. سال 65 که نوجوانی پانزده ساله بود، به عنوان نیروی عادی در جبهه ها شرکت کرده و دِین خود را به انقلاب ادا نموده است و امروز نیز در جنگ با سختی های زندگی است و دست این و آن را می گیرد. یکی از اتاق های همان خانه کوچک را به حسینیه بدل کرده که پاتوق هیئت جوان های محل است. لوطی منش است و بسیار شوخ که از هم کلامی با او خسته نمی شویم. خاطراتش شنیدنی است. کم نیستند از این آدم ها که روزگاری آمده اند و فداکاری کرده اند و امروز خبری از آن ها نداریم. کافی است بگردیم و بپرسیم تا...

اولین بار که اعزام شدم، توی پادگانی در کرمانشاه، یکی از همکلاس هایم را دیدم: حسین نظری، که بعداً در کربلای پنج شهید شد، مدت ها بود سر کلاس نمی آمد. مرا برد به چادر خودشان. ساعت خاموشی و خواب، چراغ ها خاموش شد. نیمه های شب بود که دیدم صدا می آید. بلند شدم و همه را در حال نماز دیدم و به خیال این که نماز صبح شده، دویدم و وضو گرفتم، اما فهمیدم نماز شب است! خیلی عادی شده بود برای آن ها! البته هر کس آنجا که می آمد تغییر می کرد. نمی دانم این را جایی شنیده اید یا نه؟ اما هر کس که می خواست برود جبهه، مثل کسی که الان می خواهد جایی استخدام بشود، گزینش می شد و تحقیقات درباره اش صورت می گرفت. البته اوایل جنگ این طور نبود، اما بعد از آن روال کار این بود. لذا لات و لوت ها اگر می خواستند بروند، مدتی در نماز و مسجد شرکت می کردند تا از طریق بسیج مسجد بتوانند به جبهه بیایند. یادم هست حاج ابوالفضل شجاعی نامی بود که برای یک جوان ارمنی، کپی شناسنامه درست کرده بود و او را به جبهه آورده بود که او مسلمان و شیعه شد و فکر می کنم در خیبر به شهادت رسید. آخرین لحظات از حاج ابوالفضل پرسیده بود که آیا امام حسین(ع) من را می پذیرد؟ جنازه اش هم جا ماند!

صبح که شد، پنج شش نفر از ما را به خاطر این که سن مان کم بود از صف بیرون کشیدند و اخراج کردند! ما در شناسنامه های مان دست برده بودیم و چون قیافه مان تابلو بود، موقع حضور و غیاب، یکی دیگر به جای مان بلند می شد! قانون، اجازه اعزام هیجده ساله ها را می داد، اما هفده ساله ها هم پذیرش می شدند. چهار نفر از ما برگشتند به تهران و من و یکی دیگر، به چادر کارگزینی رفتیم و از مسئولش، آقای سوری، درخواست کردیم که بگذارد بمانیم. التماس می کردیم، اما فایده نداشت. ما شروع کردیم به گریه! از نُه صبح تا اذان ظهر یک ریز گریه کردیم و دوباره بعد از نماز و نهار به گریه ادامه دادیم! یک نفر دلش سوخت و گفت: اگر بروید دم آقای کاظمینی را (آن موقع مسئول گردان سلمان بود) ببینید، شاید راهتان بدهد. علتش هم این بود که بچه های گردان عمار عمدتاً باسابقه و مسن تر بودند. رفتیم کنار جاده و سوار یک وانت شدیم که یک نفر گفت کاظمینی همین است که جلو نشسته! ماجرا را به ایشان گفتم و ایشان گفت: سی صد تا مثل تو دارم! من هم گفتم: خب، چه اشکالی دارد؟ می شود سی صد و یکی!

آقای کاظمینی را سِرُم به دست از بیمارستان آورده بودند تا نیروهای هفده هیجده ساله را تحویل بگیرد. او هم وقتی قیافة این بچه ها را دیده بود، غش کرده بود!

خلاصه، ایشان را راضی کردیم و درخواست نیرو را گرفتیم و به کارگزینی رفتیم. آقای سوری زیر بار نرفت و گفت: هیچ راهی نیست، باید برگردید تهران. دوستم گفت: چه کنیم؟ گفتم: من می روم پیش آقای کوثری که فرمانده لشگر 27 بود. رفتم جلوی چادر فرماندهی و پرسیدم: آقای کوثری هستند؟ گفت: نه! معاون شان آقای نوری هستند. گفتم: اشکال ندارد! آقای نوری که بعداً شهید شد، یک دستش قطع بود و خیلی آدم درستی بود. ماجرا را برایشان توضیح دادم و گفت: به من راستش را بگو! متولد چه سالی هستی؟ اگر راستش را بگویی، زنگ می زنم کارَت را درست می کنم. گفتم: حاج آقا، سه جا اشکال ندارد دروغ بگویی: یکی زمان جنگ، دومی به همسر و سومی را یادم نیست. اما من متولد 48ام! خنده اش گرفت. زنگ زد به جناب سوری. یک ساعت داشت او را راضی می کرد که من را بپذیرد. علت مخالفت او هم این بود که بعضی ها به دلیل سن کم، اسیر می شوند و عراق هم مانور می داد ایرانی ها که بچه ها را با زور به جبهه ها می آورند. البته واقعاً سن بچه های جنگ پایین بود. فرمانده لشگرهای ما 25 ساله بودند. توی دستة خود ما کسی متولد قبل از 45 نبود و تک وتوک پیرمرد پیدا می شد و یکی هم بود که معاون وزیر بود و گمنام حاضر شده بود و 45 سال داشت. بالاخره ایشان راضی شدند و به گردان سلمان رفتیم. بچه ها 21 مرداد آمده بودند و 21 آبان ماه، همه تسویه کردند و برگشتند. چون اعزام ها سه ماهه بود. در این مدت هم در فواصل بیست روزه به عنوان پدافندی در خط، استفاده شدیم. همه رفتند و ده پانزده نفر مانده بودیم. گردان کمیل داشت برای پدافندی کربلای یک به مهران می رفت که من به آقای غریب اصرار کردم و انتقالی گرفتم به آن گردان و بیست روز توی خط بودم و بعد هم برای آموزش به کرخه رفتم و ماندم تا اینکه عملیات کربلای چهار رسید. در نخلستان های بهمن شیر مستقر بودیم و چون آن عملیات لو رفته بود، دیگر حتی نوبت به عمل کردن بچه های لشگر 27 نرسید. کسی از عملیات بعدی خبر نداشت و فقط می دیدیم که روحانی و فرمانده التماس می کردند که بچه ها تسویه نکنند. بعضی ها را نگه داشتند و خیلی ها هم رفتند عقب.

دو هفته بعد، عملیات کربلای پنج انجام شد. توی خط مقدم، کنار دریاچه ماهی بودیم. جلویمان یک دژ (جاده) بود. بعد از آن یک خاکریز نونی قرار داشت که آنجا درگیری بود و پشت دژ امن تر بود، ولی به شدت زیر باران گلوله قرار داشت. عراق موقع رد شدن بچه ها از دژ آن ها را می زد. علی رضا رجبیانی و حسن سروی و جواد کربلایی از بچه های مدرسه مفید بودند و به اصطلاح بچه زرنگ بودند. وقتی ما تفریح می کردیم، این ها مشغول درس خواندن بودند. یک روز صبح که درگیری شدید شده بود، علی رضا گفت: من بروم تیر تیربار بیاورم، دارد تمام می شود. رفت و از پشت دژ آورد و بار دیگر با این که خسته بود برای آوردن مهمات برگشت که به محض رفتن به بالای دژ، تیر خورد و متأسفانه همان بالای دژ افتاد و چون زمانی بود که آتش دشمن سنگین شده بود، شاید یک ربع به بدنش تیر خورد و هیچ کس نمی توانست جلو برود؛ تا این که یک نفر به نام محمد سراج، بچه فیروزکوه، جرئت کرد، جلو رفت و پایش را گرفت و پایین کشید. علی فراتی، بچه ورامین هم ترکش خورد. پاهایش قطع شد که حسن و جواد و دو نفر دیگر گذاشتندش روی برانکارد تا به عقب ببرند. خمپاره ای به وسط برانکارد خورد و همگی شان را تکه تکه کرد. باران خمپاره امان نمی داد و مدام تلفات می گرفت. تلفات هر دو طرف زیاد بود. یک روحانی به نام حاج آقا سجادی بود که مرد عملیات بود. ایشان هم رفت عقب تا گلوله آر پی جی بیاورد که کنار دژ، تیری به شکمش خورد و دل و روده اش بیرون ریخت و شهید شد. عراقی ها بعداً اعتراف کردند که در ایام کربلای پنج فقط دو هزار گلوله انداز روی سه راهی شهادت کار می کرد. اصلاً زمین جاده منتهی به سه راه ناهموار شده بود و رفت و آمد ماشین هم سخت بود.

یک آمبولانس بود که راننده شیرمردی داشت. توی آن گلوله باران می آمد و مجروحین را می برد که او هم تیر خورد و شهید شد. روحانی دیگر گروه، حاج آقا نصر بود که وقتی این صحنه را دید، شجاعانه آمبولانس را راه انداخت و چند بار مجروحین را به عقب منتقل کرد که او هم تیر خورد و شهید شد. مدام تلفات می دادیم و بچه ها شهید و زخمی می شدند. شب بود که گردان علی اکبر از لشگر 10 آمد و از ما عبور کرد. دویست متر جلوتر که رفتند، ناگهان نورافکن تانک ها، منطقه را مثل روز روشن کرد و ما دیدیم که اکثر بچه های آن گردان مثل برگ خزان بر زمین ریختند. چهار پنج نفرشان که جان سالم به در بردند، برگشتند. آن قدر صحنه هولناک بود که مبهوت بودند و فقط می گفتند راه پشت خط را به ما نشان بدهید. شهادت همه رفقایشان را دیده بودند و دیگر تحمل نداشتند.

حمید زنده ماند
عقب بردن بچه ها هم مصیبت بود. چراکه برای بردن هر نفر از میان راه گلی و باریک بین دژ و دریاچه، باید پانصد متر را در گلی که تا زانوی مان بود می بردیم. دو تا از رفقا، جواد سلیمانی و حمید رفتند جلو که چند دقیقه بعد، جواد آمد و گفت: حمید تیر خورده. بیایید کمک! چهار نفری روی برانکارد گذاشتیمش و به سمت سه راهی حرکت کردیم. به شدت احساس تشنگی می کردم و توی راه به هر قمقمه ای می رسیدم بازش می کردم ببینم آب دارد یا نه. تا اینکه توی یکی کمی آب بود. خوردم و دیدم تلخ و شور است. معلوم بود آب دریاچه بود. حمید هم چون از بدنش خون رفته بود، تشنه شده بود و مدام آب می خواست. به سه راهی رساندیمش. دیگر هلاک شده بودیم، اما حمید زنده ماند.

نفر در مقابل تانک
بعد از نونی ها، خاکریزهای پنج متری گنبدی شکل زده بودند که به آن ها مقطعی می گفتند. حالت دیده بانی داشت. یک روز دمادم غروب، تانک های عراقی به این مقطعی ها رسیدند که خانجانی، فرمانده گردان فریاد زد: کمیلی ها بلند شوند! اما شاید بیست نفر بیشتر نمانده بودند که بخواهند برخیزند! پا شدیم و با فریاد الله اکبر به سمت عراقی ها حمله کردیم که تانک ها ایستادند و به سمت ما آتش کردند. گلوله ای جلوی ما خورد. رضا امینی با همان گلوله به شدت زخمی شد. محمدرضا عباسی که با هم عقد اخوت خوانده بودیم، افتاد روی زمین. جلو رفتم و گفتم: محمدرضا! فهمیدم بر اثر موج انفجار از داخل، رگ های بدنش پاره شده و شهید شده است. به سمت امینی رفتم و شکم پاره شده اش را با دستم گرفتم و امدادگر را صدا زدم! کمی تیراندازی کردیم و چون هوا داشت تاریک می شد، عراقی ها ترسیدند جلوتر بیایند. عقب نشینی کردند.

قرآن نجاتش داد

تانک های عراقی مدام جلو می کشیدند و ما هم که توی خاکریز نونی سنگر گرفته بودیم به سمت آن ها آر پی جی می زدیم. این قدر که شلیک کرده بودم، گوش هایم مدام صوت می زد. نشستم کنار میرقاسمی که به او کاتبِ گروهان می گفتیم. کارش در خط مقدم آمارگیری از بچه ها و ثبت شهدا و مجروحین بود. عقب هم وظیفه اش حضور و غیاب و مرخصی بود. به من گفت: مسعود! داشتم می آمدم، چون کوله ام سنگین بود آن را انداختم و الان ناراحتم. چون قرآنم توی آن بود. به هر کس جبهه می آمد یک قرآن و مفاتیح زیپی می دادند. گفتم: خُب، برو بیارش! رفت و آمد و قرآن را گذاشت توی جیب وسط بادگیرش و خیالش راحت شد. یک پرتقال پوست گرفتیم و داشتیم می خوردیم که یکهو سه تا عراقی از پشت ما دویدند و جلوی دژ و پشت نونی که ما بودیم، نشستند و تیربارشان را گذاشتند و شروع کردند به تیراندازی. مانده بودیم که این ها از کجا پیدای شان شد که به همین راحتی دارند تیرباران مان می کنند. قبل از آن که به دَرَک واصل بشوند، دوتا تیرشان به میرقاسمی خورد. یکی به زانویش و یکی هم به شستش و بعد آمد توی شکمش که بادگیرش آتش گرفت و آن را خاموش کردیم. جالب بود که تیر دقیقاً خورده بود به قرآن و نجاتش داده بود. زانویش را بستیم. دفتر آمارش را به همراه چندتا شکلات جنگی به من داد و به عقب منتقل شد؛ شکلات کاکائویی بود و به عنوان جیره زمان سخت می دادند تا زنده بمانیم و البته ما همان اول می خوردیمشان، چون خیلی خوشمزه بودند. من اعلام کردم که منشی گروهانم و آمار شهدا را به من بدهید. دیدم علی اوسط عسگری که ترک بود، خوابیده. گفتم: چرا خوابیدی؟ برگرداندمش و دیدم ترکش خورده و شهید شده است.

مجروحیت
آمدم کنار دژ دراز بکشم و استراحت کنم که یکهو دو تا خمپاره شصت کنارم خورد و ترکش هایش دست و پایم را پر کرد. مانده بودم با کی به عقب برگردم که مهدی صابری گفت: بیا برویم عقب! گفتم، تو چرا؟ گفت: من هم یک دو روز است ترکش خورده ام! نگو به باسنش خورده بود و بیچاره تحمل کرده بود و دم نزده بود. من را روی کولش انداخت تا ببرد که هر دو ضعف کردیم و زمین خوردیم. یک چوب پیدا کردیم که مال بچه های گردان میثم بود که اکثرشان لات و لوت بودند و دستمال یزدی و چوب و شلوار کردی همراهشان بود! آن را به عنوان عصا گرفتم دستم و تا سه راهی شهادت رفتیم. آنجا بچه های ذوالفقار مستقر شده بودند و درگیری خیلی شدید بود. یک آمبولانس آمد و جرئت نکرد بایستد و خواست دور بزند که برادر حبیبی که به او الله کرم می گفتیم، چون اصلاً نمی خندید و او را به حاج حسین الله کرم که آن زمان ابهت خاصی داشت، نامگذاری کرده بودیم خودش را به او رساند و درِ جلو را باز کرد و نشست. مهدی صابری هم خودش را رساند و نشست و من را صدا می زد! راننده خیلی شجاع بود و دنده عقب گرفت. من آمدم شیرجه بزنم روی برانکارد عقب ماشین که خمپاره خورد پشتم و بدنم پر ترکش شد! فاصله ام تا سقف کم بود و توی دست اندازها، پشتم به سقف می خورد و می سوخت. سوار قایق شدیم که من بیهوش شدم. از آن پیاده و باز سوار آمبولانس شدیم که هواپیمایی دنبالمان کرد و ما را می زد. از دست او هم فرار کردیم تا به ورزشگاه تختی اهواز رسیدیم. کل سالن آن را تخت زده بودند و شده بود بیمارستان. مهدی رفت اتاق عمل و ترکش ها را در آورد و گفت: من رفتم. گفتم: کجا؟ گفت: خط! با او خداحافظی کردم و دلم گرفت. تنها شده بودم. بغض کردم و پتو را روی سرم کشیدم و گریه کردم. آنجا چون همه چیز برای رضای خدا بود، محبت ها عمیق بود و با مدت کوتاهی آشنایی دلبستگی ها زیاد می شد و وقتی دوستان مان را از دست می دادیم یا از هم دور می شدیم، خیلی اذیت می شدیم.

با قطار به مشهد منتقل شدم. چرا که بیمارستان های شهرهای مسیر اهواز تا مشهد همگی پر از مجروحان عملیات بودند. تخت های یکی از واگن ها را برداشته بودند و به موجی ها اختصاص داده بودند که مثل صحنه های بعضی از فیلم ها، اوضاع عجیبی داشتند. یکی فریاد می زد، یک عده می رقصیدند. من هم که از میان شان رد می شدم، دست می زدند و می گفتند: این بچه رو ببین! چون واقعاً چهره نوجوانی داشتم. در مشهد، شب ها حرم را قرق می کردند تا جانبازان و مجروحان جنگ به زیارت بروند. جالب بود. یک نفر آنجا بود که هر شب می چسبید به ضریح و می گفت: یا امام رضا(ع)، ما می خواستیم برویم کربلا، ولی آوردندمان اینجا!

رسماً کمیلی شدم
از بیمارستان تسویه کردم و رفتم تهران. مرحله دوم کربلای پنج بود که با همان عصا و دست و پای داغون به منطقه رسیدم. از گردان کمیل فقط یک اتوبوس از بچه ها توانستند برای مرحله تکمیلی عملیات حاضر شوند. من هم با گریه و زاری خودم را جا دادم. چون به زور امکان راه رفتن داشتم. فکر می کنم از آن اتوبوس هم فقط پنج شش نفر زنده برگشتند و خیلی های شان جا ماندند. بعد از آن به تهران برگشتیم و من هر روز به پایگاه شهید بهشتی می رفتم که من را به جبهه بفرستید، اما قبول نمی کردند و می گفتند: باید شناسنامه بیاوری! من هم که با کپی شناسنامه دست کاری شده رفته بودم و حالا مانده بودم چه کنم! می گفتم که من عملیات بودم، اما فایده ای نداشت. این وضعیت تا پنج ماه ادامه داشت تا این که اعزام انفرادی به تیپ 313 حُر که بعداً لشگر الزهرا(س) شد و فرمانده اش حسین الله کرم بود را گرفتم. دو سه ماهی آنجا آموزش اطلاعات عملیات دیدم و دوباره به گردان کمیل برگشتم؛ یعنی رسماً کمیلی حساب می شدم. بعد از جنگ هم بساط هیئت گردان کمیل را نگه داشتیم.

سال 66 عملیات بیت المقدس دو را هم با گردان کمیل بودم. شب عید سال 67 در گیرودار مقدمات عملیات بیت المقدس چهار بودیم. توی منطقه دربندی خان می خواستیم سوار قایق بشویم که برویم جلو و چون ماسک، چیز مزاحمی بود و تحرک را سخت می کرد، همگی ماسک ها را توی یک وانت ریختیم! پیرمردی به نام عموعابدی بود که آمد و گفت: ماسک های تان کو؟ گفتیم: می خواهیم برویم عملیات، ماسک لازم نداریم! عمو اصرار کرد و رفتیم ماسک ها را برداشتیم، جز مسئول دسته و گروهان ها که می خواستند راحت تر باشند! شب که شد، آنهایی که ماسک بر نداشته بودند همگی کور شدند. چند نفر هم خون بالا آوردند که زنجیری دست هم را گرفتند و من تا دم اسکله آوردمشان و به عقب برگشتند. گردان حمزه هم که به عنوان پشتیبان ما می خواست بیاید، توپ شیمیایی درست خرده بود وسط خاورشان و چندین نفر کشته و هفتاد هشتاد نفر شیمیایی شده بودند و این شد که عملیات کلاً لغو شد.

صخره مقاوم
حدود 25نفرمان ماندیم و به کمک بچه های گردان مالک که داشتند توی شاخ شمران عراق بر روی یک صخره مقاومت می کردند، رفتیم. بالا رفتن از آن صخره خیلی سخت بود. اکثر بچه های مالک شهید شده بودند و درگیری، نزدیک و سخت شده بود. خانجانی فریاد زد که مسعود، برو نارنجک بیار! از صخره پایین آمدم و شیرزاد سرآبادانی، قهرمان کشتی که تیر به سرش خورده بود را دیدم که داشتند به پایین منتقلش می کردند. نارنجک ها را بالا آوردم. مجتبی عباسی، بچه تنومندی از محله مان بود که رفت پشت یک تخته سنگ و شروع کرد با تیربار شلیک کردن که تیربار گیر کرد! دوباره هم تلاش کرد که یکهو گلوله مستقیم تانک خورد به همان جا و صدای مهیبی در کوه پیچید و مجتبی شهید شد. بدن تکه تکه اش را با علی فراتی و رضا دیناسی و سیدصادق آقا علوی که در بیت المقدسِ هفت شهید شد، جمع کردیم و توی یک پتو ریختیم. خلاصه، یکی دو ساعتی درگیر بودیم تا عراقی ها رفتند عقب و البته این حملات، کار هر روزشان بود. بدی آن صخره این بود که اصلا سنگر نداشتیم. بین سنگ ها پنهان می شدیم. یک شب باران بسیار شدیدی گرفت و ما هم راهی نداشتیم جز نشستن زیر آن باران که هنوز سرمای آن از یادم نرفته است. رضا دیناسی را چند وقت بعد از جنگ دیدم و گفتم: آن باران را یادت هست؟ زیر آن باران که دعا مستجاب است، چه دعایی کردی؟ گفت: خدا را به حضرت زهرا(س) قسم دادم که باران بند بیاید! اوضاع خیلی برایمان سخت بود. چون همه مان شیمیایی شده بودیم و آب برایمان سم بود! پوست بدنمان لایه لایه کنده می شد! همگی بچه ها اسهال بودند و راه برگشتی هم نبود. چون جاده پشت مان بسته بود! غذایمان هم فقط شده بود تن ماهی و آب پرتقال! سلیمی، پسر امام جمعه میانه، همان جا شهید شد. عموعابدی مجروح شد. سعید آرکیمانی ترکش خورد و به زور فرستادندش عقب که بهش گفتیم هر جور شده یک چیزی جز اینها برای خوردن مان برسان! با هر بدبختی بود یک پی ام پی آمد و یک مقدار خرما و یک پیت 17 کیلویی خیارشور آورد! حالا ما با آن دست های آلوده و خونی و شیمیایی افتادیم به سر این خیارشورها و انگار داشتیم بهترین غذای دنیا را می خوریم! خرما را دادیم به پایین تپه ای ها و خودمان خیارشور را خوردیم! یک هفته در این وضعیت ماندیم و برگشتیم.

بعد به گردان مقداد رفتم و توی دشت تولبی، چهارده روز پدافند کردیم. توی آن گرمای تابستان، گفتند سر ظهر به عراقی ها حمله کنید. جاده ای بود که دو طرفش خاکریز بود و بعد به تپه هایی می خورد و سرازیر که می شدی به اسکله دربندیخان عراق می رسیدی. یک آرپی جی زن و تیربارچی روی دو خاکریز ایستادند و شروع به تیراندازی کردند و ما هم وسط جاده شروع کردیم به دویدن. مسئول گروهان ما موهایش را می کند و می گفت: نه، اینطوری نه! اما ما دیگر رفته بودیم. و اگر یک عراقی آنجا می ایستاد، همه ما را می کشت. تیرهایی هم که می ‍ زدند از کنارمان رد می شد. دو سه کیلومتر دویده بودیم و حالا گیر یک هلکوپتر عراقی افتادیم که مدام ما را می زد و تیر کلاش ما هم بر آن کارگر نبود. حال همه مان را گرفته بود. کتانی هایم را در آوردم و دویدم به عقب و تیر تیربار آوردم. عراقی ها با قایق های شان رفته بودند و ما هم از شدت خستگی و تشنگی دیگر نای حرکت نداشتیم تا این که غروب شد و بچه های تدارکات هندوانه آوردند و آن هندوانه همه را زنده کرد. بعد هم تا آخر شب تحویل مان گرفتند.

بعد از آن دو هفته مرخصی دادند. روز بعد، ساعت ده یازده صبح، جلوی مغازه بابام ایستاده بودم که رادیو اعلام کرد: امام قطعنامه را پذیرفته اند. برایم باورکردنی نبود. راه افتادم توی خیابان و هی گریه می کردم.

شجاعتی که خدا داد
یک روز خانجانی، فرمانده گردان کمیل که بچه کرمانشاه بود، از مرخصی که برگشته بود در صبح گاه گفت: برای این که به خانه بروم، سر جاده آسفالت پیاده شدم و تا روستای مان یک جاده خاکی فاصله بود. توی راه صدای گرگ و شغال و سگ به گوشم خورد و دیدم دارم می ترسم! پیش خودم گفتم: من، خانجانی، فرمانده گردان، با این همه سابقه عملیات ها'>عملیات های سخت، چرا می ترسم؟! بعد فهمیدم که این شجاعت را فقط خود خدا به ما می دهد و بس. دوستی داشتم به نام محمد زندی که بچه ها من را بچه او خطاب می کردند، با این که پنج سال اختلاف سنی داشتیم. از اولین باری که هم را دیدیم به هم علاقه مند شدیم و در عین یک رابطه سنگین، محبت خاصی بین ما حاکم بود. این ها رفته بودند برای عملیات بیت المقدس دو، خط را تحویل بگیرند و شناسایی کنند که خمپاره ای خورده بود و شهید شده بودند. من توی چادر نشسته بودم و طبق روال معمول شیطنت می کردم! سعید من را صدا زد به بیرون چادر و گفت: یک چیزی بهت بگم به کسی نمی گی؟ گفتم: نه! گفت: قسم بخور! گفتم: قسم چرا؟ یکهو بدون مقدمه گفت: محمد زندی شهید شد! من کمرم شکست و بی حال شدم و افتادم. چون تکیه معنوی خودم را از دست داده بودم. فردای آن روز که رفتیم خط، مدام عقب می ماندم و می ترسیدم! اینکه می بینید.

یک بچه پانزده ساله نمی ترسید، فقط به خاطر نفس قدسی امام و عنایت خدا بود. در آن جمع خدایی، آدم می شدیم و قدرت ما هم زیاد و خدایی می شد و شجاعت پیدا می کردیم. البته بودند کسانی که خودشان را به مریضی می زدند و جمع می کردند و می رفتند.

زوروهای جبهه
توی پادگان دوکوهه، معمولا کارها تقسیم می شد و هر روز کسانی که خادم الحسین نام داشتند متصدی شستن ظروف و تمیزکاری و این طور کارها می شدند. این ها عمدتاً ظرف های شب را نمی شستند و باید شهردارهای فردا، قبل از صبحانه آن ها را می شستند. ظرف ها را جلوی در ساختمان ها می گذاشتند که معمولاً مگس و پشه جمع می کرد، اما صبح می دیدیم که ظرف ها شسته شده اند. لباس ها شسته و اتو شده اند. کفش ها واکس خورده اند و از این قبیل و معلوم هم نبود که کی این کار را کرده که به این ها زوروهای جبهه می گفتند! توی خط هم همین روحیه ایثار که وجه ممیز شهر و جبهه بود، وجود داشت و این به اصطلاح زرنگ بازی های امروز در کار نبود!

وحید، عارف گمنام
دوستی داشتم به نام وحید تاج پور که بچه خیابان پیروزی تهران بود و توی مرصاد شهید شد. ما یک تیم و بچه های شیطون دسته بودیم و بقیه یک تیم و همیشه بعد از شیطنتمان به قصد کشت، ما را می زدند! می آمدند و سی چهل نفری روی ما که زیر پتو بودیم می نشستند. من کم می آوردم و با عذرخواهی خلاص می شدم، اما وحید نه! یک عادتی هم داشت که مدام می گفت: من خرم! از دوکوهه که مرخصی می گرفتیم برای تفریح به سینما در اندیمشک یا زیارت در سبزه قبای دزفول یا شنا در سد دز می رفتیم و به هر دژبانی ایست و بازرسی که می رسیدیم، وحید می پرسید: من را نمی شناسید؟ خیلی من را دیده اید. و به جای کارت شناسایی، عکس گاوی که روی پاکت های شیر بود را نشان می داد. خلاصه خیلی شیطون و شوخ بود. من هم یک عکس بروسلی توی جیبم بود و این را نشان می دادم.

دست راستش قطع شده بود و با این حال، بدون ترس، می رفت و روی میله نازک بالکن طبقه پنجم ساختمان های دوکوهه می خوابید. از آن طرف هم، هیچ کس سینه زنی و گریه کردنش را ندیده بود و همیشه زودتر از دیگران و قبل از روشن شدن چراغ ها از مجلس بیرون می رفت که کسی او را نمی دید و تصور می شد که نبوده است! نماز شب خواندنش را هم کسی ندیده بود. فقط من که خیلی به او نزدیک بودم می دانستم که شب یک پارچ آب می خورد تا زودتر برخیزد و ساعت سه، یعنی یک ساعت قبل از بلند شدن همه برای نماز شب، برمی خاست و در قبری که توی اردوگاه کنده بود نماز شب می خواند و یک ربع مانده به اذان صبح می خوابید و دم اذان بلند می شد.

یک روز گرم، سر ظهر که همه می خواستند بخوابند، من و وحید راه افتادیم و همه را زدیم و بیدار کردیم و بعد دیدیم همه دارند با هم کشتی می گیرند که یکهو هواپیمای عراقی سر رسید و چند تا گلوله اطراف مان زد. حالا، همان بچه ها که از دست مان ناراحت بودند از ما تشکر می کردند و می گفتند معجزه بود که شما بیدارمان کردید تا بتوانیم پناه بگیریم.

یک روز به وحید گیر دادم که برایم ماجرای من خرم را بگوید. اصرار کردم و بالاخره گفت: راستش من اول گورخر بودم. یعنی پر بودم از ریا، حسد، بخل، دروغ و دیگر رذایل! روی خودم کار کردم و این ها را یکی یکی پاک کردم و تازه خر شدم و تا آدم شدن خیلی راه دارم.

عملیات مرصاد، بچه ها را فراخوان زدند و فوری به دوکوهه منتقل شدیم. چون کار خیلی سریع انجام شده بود، اکثر بچه های قدیمی گردان نبودند. ظرف 24 ساعت گروهان و دسته بندی و تجهیز صورت گرفت و همان جا هم برخلاف معمول که توی خط مهمات می دادند، نارنجک ها و خشاب های پر را در اختیار نیروها گذاشتند. به دهی به نام حسن آباد، بعد از دشت ماهی رفتیم و تا صبح پیاده روی کردیم و به منافقین رسیدیم. قبل از ما نیروهای هوانیروز متلاشی شان کرده بود. هوا که روشن شد، شروع کردند به تیراندازی و عقب نشینی. آنجا جنگ تن به تن بچه ها با منافقین شکل گرفت. درگیری به قدری نزدیک بود که خمپاره کارایی نداشت و فقط تیراندازی مستقیم بود. آن ها هم واقعاً شجاعانه و محکم درگیر شده بودند. بین آن ها تعداد زیادی زن بود. خودم چند تای آن ها را زدم و وقتی می خواستیم تیر خلاصی بزنم، نارنجک را توی صورت خودشان منفجر می کردند. فضا خیلی آشفته شد که وحید را صدا زدم و گفتم: برو تیر تیربار بیاور! بعد تا عصر او را ندیدم که رسیدم به جایی و دیدم تیری به کنار چشمش خورده و شهید شده بود. داوود مشیری هم شهید شد و محمد و علی فراتی، زخمی شدند. جنگ تمام شده بود و وحید هم در آخرین فرصت پرواز کرده بود و ما مبهوت مانده بودیم. در غربت آن روز دوکوهه فریاد کردیم و از نرفتن نالیدیم. بعد از شهادتش که وصیت نامه و دست نوشته هایش درآمد، همه مانده بودند که این آدم چنین عظمت درونی ای داشته است. این ها از عرفای عصر ما بودند.

لات ولوت ها اگر می خواستند بروند، مدتی در نماز و مسجد شرکت می کردند تا از طریق بسیج مسجد بتوانند به جبهه بیایند. یادم هست حاج ابوالفضل شجاعی نامی بود که برای یک جوان ارمنی، کپی شناسنامه درست کرده بود و او را به جبهه آورده بود که او مسلمان و شیعه شد و فکر می کنم در خیبر به شهادت رسید. آخرین لحظات از حاج ابوالفضل پرسیده بود که آیا امام حسین(ع) من را می پذیرد؟ جنازه اش هم جا ماند!

درگیری شدید شده بود، علی رضا گفت: من بروم تیر تیربار بیاورم، دارد تمام می شود. رفت و از پشت دژ آورد و بار دیگر با این که خسته بود برای آوردن مهمات برگشت که به محض رفتن به بالای دژ، تیر خورد و متأسفانه همان بالای دژ افتاد و چون زمانی بود که آتش دشمن سنگین شده بود، شاید یک ربع به بدنش تیر خورد و هیچ کس نمی توانست جلو برود؛ تا اینکه یک نفر به نام محمد سراج، بچه فیروزکوه، جرئت کرد، جلو رفت و پایش را گرفت و پایین کشید.

به من گفت: مسعود! داشتم می آمدم، چون کوله ام سنگین بود آن را انداختم و الان ناراحتم. چون قرآنم توی آن بود. به هر کس جبهه می آمد یک قرآن و مفاتیح زیپی می دادند. گفتم: خُب، برو بیارش! رفت و آمد و قرآن را گذاشت توی جیب وسط بادگیرش و خیالش راحت شد. یک پرتقال پوست گرفتیم و داشتیم می خوردیم که یکهو سه تا عراقی از پشت ما دویدند و جلوی دژ و پشت نونی که ما بودیم، نشستند

آرپی جی زن و تیربارچی روی دو خاکریز ایستادند و شروع به تیراندازی کردند و ما هم وسط جاده شروع کردیم به دویدن. مسئول گروهان ما موهایش را می کند و می گفت: نه، اینطوری نه! اما ما دیگر رفته بودیم. و اگر یک عراقی آنجا می ایستاد، همه ما را می کشت. تیرهایی هم که می ‍ زدند از کنارمان رد می شد. دو سه کیلومتر دویده بودیم و حالا گیر یک هلکوپتر عراقی افتادیم که مدام ما را می زد و تیر کلاش ما هم بر آن کارگر نبود.

برچسب ها :

نام*
ایمیل*
نظر*


© 1397 کلیه حقوق محفوظ است | طراحی وب سایت
x - »